کیاناکیانا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 10 روز سن داره

کیانا زندگی مامانی و بابایی

وروجکها خوابیدند

تاسوعا و عاشورا رفته بودیم خمین و روز تاسوعا همگی نذری مون رو پختیم که خدارو شکر خیلی خوب شده بود و روز عاشورا هم بعد از شرکت در مراسم عزاداری و ناهار به سمت تهران حرکت کردیم. بابا اکبر که راننده بود و دایی حسین هم که جلو نشسته بود و من و کیانا و احسان و زن دایی هم پشت بودیم. زن دایی نسرین و احسان خیلی خسته بودند و توی راه خوابیدند و بابایی توی دلیجان نگه داشت که چایی بخوریم و بعد حرکت کنیم که من و کیانا و دایی حسین هم از ماشین پیاده شدیم. کیانا  وقتی از ماشین پیاده شدیم به دایی حسین می گه وروجکها خوابیدند. دایی حسین می گه آره عزیزم خوابیدند و در عین حال هم از حرف کیانا خندش گرفته بود  و بعد دوباره بعدش ...
16 آبان 1394

من و احسان به هم می یایم.

  کیانا خانوم گل ما از همون بچگی خیلی به احسان پسر عمو داود علاقه داشت اما علاقه دخترم از وقتی که رفتیم شمال عروسی محسن تبدیل به عشق شده و خلاصه حسابی عاشق احسان شده و هر جا که می بینتش از خوشحالی نمی دونه چکار کنه  حتی جدیدا که عروسی می ریم می ره قسمت آقایون که پیش احسان باشه. چند شب پیش تلویزیون یک سیاه پوست رو نشون می داده و دایی حسین به شوخی بهش گفته که با این آقاهه ازدواج می کنی، کیانا هم در جواب گفته که نه می خوام با احسان ازدواج کنم ، دایی حسین هم گفته که احسان هم مثل این آقاهه سیاه پوسته که  و  شیطون بلای مامان در جواب گفته: احسان سبزه است ، من هم سبزه هستم و بهم می یاییم  ...
11 شهريور 1394

کی بره بشقاب بیاره

یک شب با کیانا خانوم و بابایی داشتیم میوه می خوردیم و گفتم کیانا برو یک دونه بشقاب از توی کابینت بیار دختر گلم و انتظار داشتم که وروجک مامان بره سریع بیاره اما در جواب گفتش که بذار بخوم به هر کی افتاد بره بیاره، من و بابایی  و  دختر گلی شروع به خوندن این شعر بین سه تامون   کرد : 10 ، 20، 30 ، 40 عمه گلی سه قل قلی ، یخ کله بی مخ، در زمان های قدیم شاه تیراندازی می کرد، فرح طناب بازی می کرد، شاه می گفت بسه دیگه، فرح می گفت چند تا دیگههههههههههههه و طوری شمرد که اصلا به خودش نیفته ، من و بابایی از خنده روی زمین افتاده بودیم و خلاصه هر باری که این شعر رو می خوند اصلا به خودش نمی افتاد یعن...
11 شهريور 1394

ماجراهای عروسی مهدیه

کیانا عاشق آرایش کردنه مخصوصاً رژلب که می گه لرژب و وقتی می زنه واقعا حس خوبی داره. روز جمعه عروسی مهدیه بود و من رفتم آرایشگاه هم برای آرایش صورت و هم موهام رو سشئوار کشیدم و کیانا هم دوست داشت که موهاش رو ببافه که خانم آرایشگر جلوی موهاش رو مثل تل براش بافتش و اومدیم خونه که حاضر بشیم و بریم عروسی. کیانا خانم گفت که مامان من و آرایش می کنی و گفتم باشه چشم. اول گفت برام سایه بزن و چون رنگ لباسش سفید بود می گفت سایه سفید بزن که براش زدم و بعد هم براش رژ لب زدم و لباسشهاش رو تنش کردم و آماده شد. خودم هم سریع داشتم حاضر می شدم که دیدم از توی کیفش آینه اش رو درآورده و می خواد خودش رو ببینه و خیلی دوست داشت ببینه با سایه چه شکلی شد...
6 خرداد 1394

روز پدر

کیانا خانوم دوباره اومده به من می گه می خوام برات روز مادر کادو بخرم ، گفتم: دختر گلم دستت درد نکنه روز مادر تموم شده و امروز روز پدر باید بریم برای بابایی گل بخریم. اما بعدش هوا به شدت باد و بارون شد و اصلا نمی شد از خونه بیریم بیرون. بعد از حدوداً نیم ساعتی کیانا اومده می گه مامان در کمد رو باز کن و وقتی در رو باز کردم می گه اون جعبه رو بده ببینم که توش چی داره (قبلاً یک کیف چرم جای دسته چک گرفته بودم که توی جعبه اش توی کمد بود)  و چون خیلی مواقع می یاد وسایل رو نگاه می گنه یا باهاشون بازی می کنه فکر کردم که می خواد چند دقیقه ای همین طوری دستش باشه ، بهش دادم و دوباره بعد از چند دقیقه اومده می گه اون کاغذ کادویی که طبقه با...
14 ارديبهشت 1394

قربوننننننننت خداحافظ

  کیانا شب بود و رفته بود سراغ اسباب بازیهای قدیمیش و توی حیاط ریخته بود و داشت بازی می کرد . من توی آشپزخونه بودم و دایی حسین هم توی حیاط بود و داشتیم باهم صحبت می کردیم ، کیانا  کنترل دستگاه دیجیتال رو آورده و می گه مامان مثلا این تلفنه جواب بده. کیانا: سلام من: سلام عزیزم. کیانا: شام املت درست کردم بیایید خونمون . من: باشه، پس سبزی خوردن هم بگیر (چون داشتم با دایی حسین حرف می زدیم می خواستم مثلا سبزی پاک کنه و سرش گرم بشه). کیانا: سبزی گرفتم و پاک کردم و کاری ندارم، منتظرتونم که بیایید . من: چشم الان می یایم، کاری نداری خداحافظ کیانا: قربون...
31 فروردين 1394

کادوی روز مادر

  جمعه 21 فروردین روز مادر بود و شب جمعه یعنی داشتم خونه رو تمییز می کردم و قرار بود جمعه بریم خونه خاله برای ناهار و شب هم بریم خونه عمو صفر. به خاطر همین شب جمعه سخت مشغول کار کردن بودم و کیانا خانوم گلم هم مشغول بازی کردن . کیانا اومد بغلم کرد و گفت: مامان جون می خوام برای روز مادر برات کادو بخرم ، من خیلی ذوق کردم و بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم : وای خدای من  کیانا یواش توی گوشم : می خوام برات طلا بخرم من: دستت درد نکن عزیزم. کیانا دوباره یواش توی گوشم : می خوام برات طلا بخرم با گل و شیرینی، شیرینی از طرف بابایی ، طلا و گل از طرف من من حسابی دخترم رو بغل کر...
23 فروردين 1394

کمک کردن

  از سرکار اومدم خونه و حسابی خسته بودم اما هر کاری کردم خوابم نبرد و خواستم برم یک مقداری خرید کنم که با کیانا حاضر شدیم و رفتیم خرید. کیانا خانوم ملون خیلی دوست داره و وقتی رفتیم مغازه میوه فروشی یک مقداری کدو و بادمجون خرید و ملون هم برای وروجک که دوست داره گرفتم و بعد هم سبزی خوردن و از اونجا هم از خیاطی شلوارهام رو که داده بودم کوتاه کنه گرفتم. موقع برگشت به خونه دستم حسابی پر بود و دختر مهربونم برگشت گفت مامان کدو رو بده من بیارم کمکت کنم و بعدش هم گفت ملون ها رو هم بده دستت خسته می شه، گفتم: نه عزیزم این طوری دست تو سنگین می شه و درد می گیره، اما گفت: می خوام کمکت کنم و من هم پلاستیک کدو و ملون رو دادم که ب...
18 فروردين 1394

خودت رو سرما ندی

  آخرهای سال داشتم حیاط رو تمییز می کردم و هوا هم سرد بود و خواستم بعدش حیاط رو بشورم. کیانا اومد جلوی در وایستاد و یک کم من رو نگاه کرد و یک دفعه صدام کرد مامان فکر کردم می خواد وروجک بیاد توی حیاط  و شیطونی کنه به روی خودم نیاوردم که داره صدا می زنه دوباره صدا زد مامان خودت رو سرما ندی، این قدر حس قشنگی بود که دخترم به فکرم بود . سریع همه چیز رو گذاشتم کنار و رفتم بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم فدات بشم که فکر مامانی.   ...
18 فروردين 1394