کیاناکیانا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره

کیانا زندگی مامانی و بابایی

تولد گرفتن برای کفشدوزک

  روز پنج شنبه ١١ آبان ماه مامانی اومده خونمون و داشت حیاط رو می شست و کیانا هم دنبالش داشت شیطونی می کرد. فسقلی رفته کنار باغچه و دیده یک دونه کفشدوزک داره توی باغچه برای خودش گردش می کنه نشسته کنارش و براش دست می زده و می گفته تولد تولد . ماشاءا... این قدر دخترم باهوش است که یادش مونده براش تولد گرفتیم و همه چیزش کفشدوزک بدوه و پیش خودش گفته حتما این کفشدوزکه هم تولدش است . عسلکم دوست دارم.
16 آبان 1391

تولد

  روز پنجم آبان ماه تولد آنوشا بود و من و کیانا جون هم می خواستیم بریم تولد. دوربین خونه مامانی بود و من نتونستم با خودم ببرم. ولی اونجا یکی از دوستان زحمت کشید و عکس انداخت. از روزی که از تولد اومدیم کیانا همیشه می گه تولد تولد فقط بهش می گی تولد کی آروم می گه آنوشا این قدر بامزه می گه که آدم دوست داره این فسقلی رو بخورش.  
14 آبان 1391

دستت درد نکنه

خدایا روزی هزار بار شکرت که این قدر دخترم ناز و دوست داشتنی شده. کیانا جدیدا خیلی به صحبت هایی که بین ما رد و بدل می شه دقت می کنه و وقتی می بینه که چیزی به هم دیگه می دیم و می گیم دستت درد نکنه اون هم هر چیزی که براش می یارم از شیر و تی تاب و وسایل بازیش و خلاصه همه چیز رو که بهش می دی می گه مامان دست درد نکنه. این قدر قشنگ می گه که دوست دارم بخورمش. آخر دست درد نکنه رو هم قاطی می کنه ولی آدم از خنده می میره. بعضی مواقع که سرکار هستم این قدر دلتم تنگ می شه زنگ می زنم خونه و وقتی گوشی رو می گیره می گم کیانا می گه بلـــه می گم برات می خوام تی تاب بخرم می گه دست درد نکنه و من هم از پشت تلفن هزار بار قربون صدقش می رم. جیگر منی تو عزیزم....
8 آبان 1391

به یاد همکار عزیز

  آخرین روز مهر وقتی که صبح اومدم سرکار، جلوی در یکی از همکاران خبر فوت همکار بسیار بسیار عزیزم آقای رئوفی را من دادند. خدایا باورم نمی شد خیلی زود خودم رو به ساختمان اداره رساندم و دیدم جمعی از بچه ها بیرون اداره با لباس مشکی ایستاده اند و خیلی ناراحت هستند و خبر فوت همکار آقای رئوفی رو روی درب زده اند. اصلا نمی تونستم یک قدم راه برم و به هزار زحمت خودم رو به اتاقم رساندم و دیدم متاسفانه خبر درست است . خدایا باورم نمی شه یعنی آقای رئوفی دیگه بین ما نیست. هیچ وقت فکر نمی کردم که روزی که از آقای رئوفی عزیز خداحافظی کنم دیگه فردا او را نخواهیم دید. چطور می توانیم هر روز صبح بدون این که آقای رئوفی را ببینیم کارمان را شروع کنیم و بعد...
1 آبان 1391

زن عمو

  کیانا خانوم این روزها کم کم داره اسامی اطرافیان رو یاد می گیره، چند روزی می شه که زن عموهاش رو می شناسه و می گه زممو. پنج شنبه شب رفتیم خونه عمه زهرا و بعد از شام به همراه زن عمو معصومه و زن عمو طاهره رفتیم خونه زن عمو معصومه . کیانای عزیزم توی خیابان معمولا بغل هیچ کس نمی ره و فقط می گه بغل مامانم باشم . اما همین که زن عمو طاهره گفت کیانا بیا بغل من فوری پرید توی بغلش و تا دم در خونه هم نگفت که بیام بغل مامان و توی راه هم خودش رو حسابی برای زن عموش لوس کرد. جیگر مامان کیانا. دوست دارم . ...
29 مهر 1391
1