کیاناکیانا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره

کیانا زندگی مامانی و بابایی

سفر به مشهد

  این روزها که دارم دوره شیمی درمانی رو انجام می دم و شرایط عمومی نسبتاً خوب هستش، خیلی دلم می خواست که برم مشهد و یک کم حال و هوام عوض بشه اما تصمیم داشتیم که اردیبهشت 93 بعد از اتمام درمانم بریم . روز چهارشنبه 13 آذرماه تلفن زنگ زد و یکی از دوستان بود که گفت آقای مهندس مدنی برای شما یک سفر سه روزه مشهد در نظر گرفته و برای جمعه داریم برای شما بلیط می گیریم و هتل رزرو می کنیم که برید، اصلاً باورم نمی شد از خوشحالی نمی تونستم حرف بزنم و واقعاً برام مثل یک معجزه بود. روز جمعه به اتفاق کیانای گلم، مامان عصمت، دایی حسین و عمه زهرا رفتیم راه آهن و ساعت 4:30 حرکت کردیم و روز شنبه رسیدیم . واقعاً خیلی سفر خوبی بود، این قدر ...
20 آذر 1392

هوا آلودست

  کیانا خانوم خیلی دوست داره بره مدرسه و هر روز می گه مامان من کی می رم مردسه، می گم: انشاءا... وقتی بزرگ شدی می ری و این که خیلی دوست داشت براش کوله پشتی بخرم ، من هم یک کوله پشتی کیتی خریدم که خیلی خوشحال شد و صبح که از خواب بیدار شد با ذوق و شوق گفت می خوام برم مردسه، بابایی که من رو رسوند اداره کیانای گلم رو هم برده مدرسه دیده تعطیله و بهش گفته که دختر گلم مدرسه تعطیله و هوا آلودست، حالا هر وقت ازش می پرسی مدرسه رفتی، توی جواب می گه: مدرسه تعطیله، هوا آلودست و این قدر بامزه می گه که آدم دوست داره بخورش این قندعسل رو. ...
28 آبان 1392

عمه زهرا جوونه

  کیانای عزیز با شیرین زبونیهاش بیشتر از پیش دوست داشتنی شده، به من می گه مامان چرا بی بی پاش درد می کنه، می گم مامانی بی بی دیگه پیر شده و باید با عصا راه بره و بعد از چند لحظه می گه مامان اما اما زهرا جوونه، مامان   و کیانا  و واقعا لذت بردم از اینکه این قدر تضادها رو خوب می فهمه . مامان قربون اون دختر باهوشه بشه الهی. ...
7 آبان 1392

کتاب خوندن

  وروجک قصه ما خیلی کتاب دوست داره و اگر کسی براش هدیه کتاب بخره خیلی خوشحال می شه. هر شب هم مامان فاطمه باید چند تا از کتابها رو براش بخونه تا قندعسلی بخوابه و ماشاءا... این قدر باهوشه که اکثر شعرها رو هم باید گرفته و خیلی بامزه می خونه و امیدوارم که نفسم همیشه این قدر کتاب خون باشه. مامان قربون اون شعرخوندنت بشه الهی. ...
6 آبان 1392

چه فرقی می کنه

  مامان عصمت باقالی پلو و سوپ پخته بود و برام آورده بود و به کیانا خانوم می گم کیانا جونم سوپ می خوری یا باقالی پلو و در جواب به من می گه: چه فرقی می کنه. من و مامان عصمت اولش   و بعد از خنده ریسه رفته بودیم  و بغلش کردم حسابی بوسش کردم  و وروجک هم حسابی خندید  و شادی کرد. واقعا بعضی اوقات جوابهای می ده که نمی دونی چی بهش بگی؟ با تمام وجودم دوستت دارم عزیز دلم. ...
6 آبان 1392

از قصد زدم توی سرم تا این که برن

  شب جمعه حدود ساعت ١٠:٣٠ عمو عباس و زن عمو طاهره اومدند ملاقات مامان فاطمه و کیانا خانوم خواب بود. کیانای نازم هر موقع که عمو عباس رو می دید از خوشحالی فقط چند دقیقه جیغ می کشید و سریع می رفت بغل عمو عباس و بابایی چون می دونست کیانا عموش رو خیلی دوست داره از خواب بیدارش کرد و گفت بیا عمو عباس و زن عمو اومدند. بعد از این که بیدار شد نگاهی به عمو و زن عمو کرد ، گفتم کیانا بیا ببین نی نی زن عمو تو دلش و چقدر بزرگ شد و براش یک عالمه لباس و عروسک خریدند، اما خیلی عصبانی نگاه کرد و شروع کرد به جیغ زدن و توی سر خودش زدن و اصلا به عمو و زن عمو توجهی نکرد. بابایی کیانا رو برد بیرون تا یکم حال و هواش عوض بشه و دوباره آوردش، اما با...
15 مهر 1392

معجزه بزرگ خداوند

  روز چهارم شهریورماه بود که متوجه شدم کنار سینم یک توده هست و وقتی به دکتر مراجعه کردم گفت باید خیلی زود جراحی بشی و برای روز ششم شهریور به من وقت عمل داد، خیلی حال بدی داشتم و فقط تمام دغدغم کیانای عزیز بود که خدایا عاقبت این بچه قرار چی بشه؟ و من روز ششم در بیمارستان توس بستری شدم و تحت عمل جراحی توسط پرفسور محمود لطفی قرار گرفتم . اصلا شرایط خوبی نبود و همه خانواده به شدت نگران بودند و قرار بود ساعت ٣ شب بریم بیمارستان و من صبح زود عمل بشم. خیلی مراقب بودیم که کیانا خانوم بیدار نشه اما راس ساعت ٣ بیدار شد و خیلی گریه کرد و اصلا از بغل من پایین نمی اومد و با زور رفت بغل دایی علی و من هم تا بیمارستان گریه کردم و به همه سفارش ...
15 مهر 1392
1