کیاناکیانا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره

کیانا زندگی مامانی و بابایی

دخترم حسابی بزرگ شده

  کیانای نازم خیلی خانوم شده. ماشاءالله راه رفتنش هم خیلی خوب شده و خیلی مواقع هم می دوه. وقتی هیجانی می شه دستاش رو می یاره جلوش و به خیال خودش خیلی تند می دوه. این قدر مزه می ده وقتی می بینم دخترم این قدر خانوم و بزرگ شده خیلی باحاله. خدایا شکرت از اینکه به من بچه سالم دادی و روز به روز بزرگ شدنش رو می بینم.
8 مرداد 1391

شیرین شدن دخترم

  کیانا خانوم این روزها خیلی شیرین شده این قدر خودش رو واسه ما عزیز کرده که هر روز که می یام اداره کلی دلم براش تنگ می شه. ماشاءالله خیلی باهوش هر کار که می کنی یاد می گیره. خیلی دوستت دارم نانازی من. کلماتی که کیانا میگه: آب: با محمد: ممد بشین: بیشین گربه: پیشی ...
1 مرداد 1391

گردش های شبانه

  روز نیمه شعبان به یک مراسم جشن مولودی دعوت شدیم و ساعت حدود ١١ بود که تمام شد. وقتی آمدیم خانه مامانی کیانا اصرار داشت که کفشهاش رو پاش کنم و با هم بریم بیرون. ما هم مطیع امر خانومیم دیگه. خلاصه رفتیم پیاده روی ، از توی پیاده رو حرکت می کردیم و کیانا به در هر خونه ای که می رسید می ایستاد و در می زد و منتظر بود تا در رو براش باز کنند و وقتی می دید خبری نیست دوباره می رفت به طرف خونه بعدی. حتما دو روز دیگه هم زنگ می زنی و فرار می کنی. حالا که خانوم خانومها راه افتاده گاهی اوقات جو می گیره و دوست داره به همه جا سرک بکشه. خیلی دوست دارم مامانی . ...
17 تير 1391

راه رفتن دختر نازم

  روز جمعه نهم تیرماه کیانا خانوم خیلی کلافه بود . دوباره قرار دندوناش دربیاد و حسابی دختر نازم بهم ریخته شده . عصری با هم رفتیم پارک و حسابی گشتیم ولی به محض اینکه اومدیم خونه دوباره بی حوصله شده بود. شب داشتیم شام می خوردیم که کیانا وایستاد سرپا و برای خودش شروع کرد دست زدن. من هم چند قدم رفتم عقب تر تا کیانا بیاد بغلم. خودش کلی ذوق کرده بود و شروع کرد به راه رفتن و من هر دفعه فاصله ام رو بیشتر می کردم. این قدر براش لذت بخش بود که مدام از بغل من می رفت بغل دایی و مامانی و برعکس. ما هم چند نفری نشسته بودیم و براش دست می زدیم و جیغ می کشیدیم. شب خوبی بود. ...
10 تير 1391

سه چرخه

  دیروز مامان و بابا رفتند میدان رازی برای کیانا خانوم عزیز سه چرخه بخرند . بعد از کلی چرخیدن بالاخره یکی رو انتخاب کردیم و خریدیم. همه اش توی مسیر تصور می کردم که وقتی ناناز مامان سه چرخه اش رو ببینه عکس العملش چیه. ساعت حدود ٦ بود که رسیدیم خونه مامانی همین که سه چرخه رو بردیم توی خونه به محض اینکه کیانا دید از خوشحالی می خواست پرواز کنه، این قدر از ته خوشحال بود و لبخند می زد که ما رو هم به وجد آورده بود. خلاصه تا ساعت یک نصفه شب داشت بازی می کرد و فقط دوست داشت ببریمش توی خیابان و راش ببریم. خدا را شکر که می تونم لحظات قشنگ و خوشحالی فرزند نازم رو ببینم.  ...
6 تير 1391

کارمند کوچولو

  روز چهارشنبه سی و یکم خردادماه کیانای نازم رو آوردم اداره. ماشاا.. خیلی خانوم بود و اذیت نکرد . اولش همه اتاق رو گشت و به همه جا سرک کشید. بعد هم به همراه مامان پیش چند تا از همکاران رفتیم و حسابی همه جا رو چرخید. در حدود دو ساعت خوابید و وقتی بیدار شد خیلی گرسنش شد و می گفت به مامان به. من هم ناهار دخمل گلم رو دادم و تا آخر وقت یک جوری سرش رو گرم کردم و بعد رفتیم . دخترم شده بود کارمند کوچولوی منظم .
3 تير 1391

شیطنت

  دیروز که از سرکار رفتم خونه مامانی کیانا جونم خوابیده بود بعد از ٢٠ دقیقه ای از خواب بیدار شد و دید من کنارش خوابیدم . اولش فکر کرد خواب دیده چند لحظه نگاهم کرد و هیچ عکس العملی نشون نداد. بهش گفتم کیانا جونم سلام مامان یک دفعه پرید بغلم و سرش گذاشت روی سینم و خودش رو حسابی واسه مامان لوس کرد . تمام خستگی روزم دراومد. ماشاءا... این قدر شیطون شده ه تا آخر شب اصلا نخوابید و فقط هم دوست داشت بریم بیرون. فدات بشم الهی عزیز دلم.
28 خرداد 1391
1