کتاب خوندن
وروجک شبها که می خواد بخوابه حتما باید شیر بخوره و من هم براش کتاب بخونم . حالا این عادت به بعدازظهرها هم سرایت کرده و وقتی که از سرکار رفتم خونه خیلی خسته بودم و اصلا حال نداشتم و فقط دوست داشتم بخوابم که دیدم کیانا خانوم می گه شیر با کتاب . خلاصه رفتم توی شیشه ش شیر ریختم و کتابش رو آوردم و گفتم که فقط یک دونه از شعرها رو می خونم و باید بعدش با هم بخوابیم. گفت: وقتی که من عروس شم رو بخون و وقتی داشت شعر تموم می شد صفحه قبلش شعر موشی غذا نمی خوره بود ، می گه موشی که بغل عروسه چرا لاغره برام بخون تا ببینم چرا زرد شده و من از دست وروجک از خنده ریسه رفته بودم و نمی خواستم جلوش بخندم&nb...