کیاناکیانا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره

کیانا زندگی مامانی و بابایی

احسا پوفک نداره

روز پنج شنبه چهاردهم دی ماه عمه زهرا، بی بی، عمو عباس، زن عمو طاهره، زن عمو معصومه و احسان مهمان ما بودند و کیانا از حضور مهمانها بسیار خوشحال بود . زن عمو طاهره طبق معمول برای کیانا خانوم یک عدد شاسخین خریده بود که حسابی ما رو شرمنده کرد و کیانا خیلی عروسکش رو دوست داره . غروب زن عمو به اتفاق عمه و کیانا و احسان و بابایی رفتند بیرون کار داشتند. دختر گلم سیاست به خرج داده و وقتی از جلوی مغازه رد شدند و از اونجایی که خودش دلش پفک می خواسته به بابایی گفته که بابا احسان پوفک نداااره و این طور دختر عزیزم هم خواسته که از احسان مهمان نوازی کنه و هم اینکه خودش خوراکی مورد علاقش رو بخوره. وروجک خیلی دوستت دارم.   ...
17 دی 1391

مامان نرو

  روز یکشنبه سوم دی بود و سالگرد پدر عزیزم. دلم خیلی براش تنگ شده ، چقدر دوست داشتم که بابام الان در کنارم بود و می تونستم دستاش رو بگیرم توی دستام و بغلش کنم و ببوسمش. بابای عزیزم هیچ وقت یاد و خاطرت از ذهن من پاک نمی شه و همیشه دوستدارت هستم. اما باز هم از کیانا خانوم گلم بگم. صبح یکشنبه طلایی من از خواب بیدار شد و شروع کرد به شیطونی کردن و من هم عجله داشتم که بیام سرکار، اما دلم نیومد که کیانا با گریه از من جدا بشه. یهو دید که لباس تن من است گفت مامان می می، گفتم چشم دختر گلم. همین که می خواستم بهش می می بدم همچین از ته دل خندید و این منو خیلی خوشحال کرد، بعد از چند لحظه از خوردن دست کشید و و همین که خواستم از در بیا...
4 دی 1391

شلوار پوشیدن

  روز پنج شنبه آخرین روز از فصل پاییز حسابی خسته بودم و به خاطر اینکه وروجک نمی خوابید حالت خواب و بیدار داشتم. کیانای عزیزم رفت دستشویی و هر کار کردم شلوارش رو نپوشید . من هم دراز کشیدم و دیدم بعد داره حسابی با شلوارش کلنجار می ره که پاش کنه . کیانا فکر می کرد که من خوابیدم و تمام تلاشش رو می کرد که خودش شلوارش رو بپوشه. بعد از چند دقیقه دیدم که خانوم گلم شلوارش رو پوشیده و حسابی خوشحاله. من هم کلی تشویقش کردم و براش دست زدم و بوسیدمش . تو نبات مامانی عزیزم. ...
2 دی 1391

داستان لالایی خوندن مامان و شیرین کاری های کیانا خانوم

  دختر گلم کم کم داره جمله یاد می گیره. مثلا: مامان آب بریز. پاشو به بیار. مامان بریم دد. بعضی از کلمات رو هم اشتباه می گه که خیلی بانمک می گه. مثلا به قند می گه نقد. این قدر این روزها زبون می ریزه که هر کجا می ره هم دوست دارند باهاش بازی کنند. اصلا باورم نمی شه این قدر زود شیرین کاریهاش رو شروع کرده باشه. دوست داره براش لالایی بخونم . همین که دراز می که می گه مامان لالا ، وقتی هم براش لالایی می خونم می گم: لالا لالا لالا لالا             کیانا می میش رو از دهانش در می یاره می گه لالا و باز شروع می کنه به می می خوردن لالا لالا عزیز من &n...
26 آذر 1391

عمه فاطمه

  روز شنبه بیست و پنجم آذرماه صبح زود مامانی اومد خونمون و گفت که عمه فاطمه به رحمت خدا رفته و من باید بروم مراسم تشییع . اول تصمیم گرفتم که مرخصی بگیرم و بمونم خونه اما دلم شور افتاد و کیانا رو حاضر کردم و به اتفاق اومدیم اداره. فسقلی مامان پالتو و چکمه پوشیده بود و کیف صورتی رو هم برداشته بود این قدر بامزه شده بود که هر کدام از همکارها می دیدند کلی خوششون می اومد . اما این کیانا خانوم بیشتر دوست داشت با آقایون بازی کنه و زیاد با خانمها میونش جور نبود. آخرای وقت هم خیلی خسته شده بود و دوست داشت هر چه زودتر بریم خونه تا استراحت کنه و وقتی رفتیم خونه حدود سه ساعت خوابید. اما خیلی دلم گرفته بود اصلا باورم نمی شه عمه عزیزمو...
26 آذر 1391
1