بابا گفتن کیانا
بابایی کیانا دیروقت از سرکار اومده بود و حسابی خسته بود و مامانی هم که خانه تکانی می کنه و حسابی خسته بود . کیانا خانم همیشه با خودش می گفت بابا بابا اما اون شب بابایی داشت برای شام تخم مرغ درست می کرد و کیانا تو بغلم بود. بهش گفتم کیانا جونم بابایی کو ، به آشپزخونه نگاه کرد و گفت بابا بابا و به باباش اشاره کرد. بابایی کیانا این قدر خوشحال شد که این جوری صداش کرده سریع اومد کیانارو تو بغلش گرفت و این قدر فشارش داد و بوسش کرد و کیانا خانومم هم کلی ذوق می کرد. من و بابایی برات می میریم. &nb...