کیاناکیانا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره

کیانا زندگی مامانی و بابایی

این چی

  گل مامان هر روز نازتر از روز قبلش می شه. جدیداً خانوم خانومها یاد گرفته هر چی که می بینی می گه این چی و باید براش بگی که اسم اون چیزی که بهش اشاره می کنه چیه و همیشه این سوال را برای هر چیزی چند بار تکرار می کنه. بعضی از کلمات که تلفظش راحت باشه بعد از اینکه ما گفتیم اون هم می گه. خدایا شکرت به خاطر لطفی که در حق من کردی و فرزندی سالم و زیبا عطا کردی. تو را سپاس
16 خرداد 1391

دمپایی

  کیانا جونم خیلی ناز شده، هر روز شیرین تر از روز قبلش می شه دوست دارم بخورمش عسلم رو. یک مدتی است که خیلی دوست داره دمپایی پاش کنه حالا براش مهم نیست که اندازه اش هست یا نه یا اصلا می تونه باهاش راه بره . وقتی می خواد دمپایی پاش کنه اگه موفق نشده این قدر عصبانی می شه که نگو . باید فوری دمپایی رو بذارم جلوی پاش تا بپوشه و راه بره . جیگرتو بخوره مامانت (با نمک)
10 خرداد 1391

کارهای جدید

  کیانا خانوم این روزها دو تا کار شاق یاد گرفته . یکی اینکه به راحتی از پله های اتاق خواب پایین می یاد و دیگه مثل سابق بالا واینمی ایسته و بگه مامان یعنی اینکه منو بیار پایین خودش از پله بالا می ره و بعدش باکلی ذوق و شوق پایین می یاد و برای خودش دست می زنه و منتظر که من هم تشویقش کنم. مامانی هم این قدر قربون صدقش می ره که نگو. کار دوم اینکه فقط یک بار توی ایام عید سرپا ایستاد و دیگه هر کار کردیم نمی ایستاد. اما دو سه روزی می شه که سرپا می ایسته و با افتخار و غرور به اطرافش نگاه می کنه. خدا را شکر من با تمام وجودم دوستت دارم عزیز دل مامان.               &n...
8 خرداد 1391

خانه خریدن

  این روزها مامانی و بابایی سخت درگیر خونه خریدن و پول جور کردن برای خونه هستن و روزی صدبار خدا را شکر می کنم که یک بچه سالم و خوش قدم به من داد که یکی از آرزوهام داره برآورده می شه. ولی گاهی اوقات بعضی اتفاقها می افته که آدم بهتر می تونه آدمهای اطرافش رو بشناسه و یک مقدار به خودش بیاد. شیرینی یکی از بهترین لحظات زندگی رو خیلی ها به خودشون به راحتی اجازه می دهند که خراب کنند و خودشون رو هم حق به جانب می دونند. خدایا همه چی رو فقط به تو سپردم. خودت خوب می دونی که من چقدر توی زندگیم سختی کشیدم و چه روزهایی رو تحمل کردم. ولی انگار بعضی از بنده های تو فقط می تونند آدم رو توی سختیها ببینند نه توی خوشیها. اما هر بار که به دختر گلم...
3 خرداد 1391

دلتنگی کیانا خانوم برای بابایی

  روز چهارشنبه بیست و ششم اردیبهشت بابایی رفت خمین و من و کیانا جونم رفتیم خونه مامانی. کیانا اولش از اینکه رفته بودیم خونه مامانی خیلی خوشحال بود اما روز بعد این قدر دلش برای باباش تنگ شده بود که روزی چند بار صدا می زد بابایی بابایی. بعضی موقع ها هم می گفت مامان می گفتم جانم می گفت بابا . یک بار هم فکر کرد که باباش اومده چهاردست و پا سریع رفت سمت در و صدا می زد بابا بابا اما دید خبری نیست و کلی حالش گرفته شد. الهی مامان قربونت بشه که این قدر مهربونی عزیزم .
30 ارديبهشت 1391
1