کمک
روز جمعه عمو عبدالعلی و سمیه مهمان ما بودند. من هم از پنج شنبه یک سری از کارهام رو انجام دادم. آخر شب می خواستم برنج رو پاک کنم و خیس کنم . همین که سینی رو آوردم و برنج رو توش ریختم کیانا بدو بدو اومده پیشم و می گه کمک، می گم کیانا جونم دستت درد نکنه نمی خواد کمک کنی، می گه مامان کیانا کمک. گفتم باشه کمک کن اما مواظب باش که برنج ها رو روی زمین نریزی. نفس مامان با دقت به من نگاه می کنه و هر کاری که من انجام می دادم اون هم انجام می داد. دوست داشتم بخورمش و می گه من از خدا دیگه چی می خوام ، با خنده نگام می کنه و باز مشغول ادامه کارش می شه. خیلی دوستت دارم قند عسل مامان. ...