کیاناکیانا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره

کیانا زندگی مامانی و بابایی

کمک

  روز جمعه عمو عبدالعلی و سمیه مهمان ما بودند. من هم از پنج شنبه یک سری از کارهام رو انجام دادم. آخر شب می خواستم برنج رو پاک کنم و خیس کنم . همین که سینی رو آوردم و برنج رو توش ریختم کیانا بدو بدو اومده پیشم و می گه کمک، می گم کیانا جونم دستت درد نکنه نمی خواد کمک کنی، می گه مامان کیانا کمک. گفتم باشه کمک کن اما مواظب باش که برنج ها رو روی زمین نریزی. نفس مامان با دقت به من نگاه می کنه و هر کاری که من انجام می دادم اون هم انجام می داد. دوست داشتم بخورمش و می گه من از خدا دیگه چی می خوام ، با خنده نگام می کنه و باز مشغول ادامه کارش می شه. خیلی دوستت دارم قند عسل مامان.     ...
7 بهمن 1391

آرایشگاه

  دوشنبه دوم بهمن ماه از سرکار اومدم و خیلی خسته بودم. با کیانا خانوم یک استراحت کوتاهی کردیم و بعد حاضر شدیم که آرایشگاه بریم. اول می خواستم بروم آرایشگاه زنانه، اما یادم اومد که دفعه قبل توی آرایشگاه زنانه خیلی گریه کرد برای همین به آرایشگاه مردونه ای که توی کوچمون بود رفتم. کیانا خانوم وقتی روی صندلی نشست تا آرایشگر موهاش رو کوتاه کنه اصلا گریه نکرد و خیلی ساکت هر چند لحظه یکبار به آینه نگاه می کرد تا ببینه چقدر تغییر می کنه. بهش می گفتم کیانا جونم داری خوشگل می شه وقتی رفتیم پیش احسان بگو ببین چقدر قشنگ شدم . کیانا هم کلی ذوق می کرد و می گفت احسان، خوشگل. وقتی هم اومدیم خونه خودش رو توی آیینه نگاه می کرد و می گفت مامان اح...
4 بهمن 1391

آخ کمرم

  کیانای نازناز مامان سخت مشغول بازی بود و حسابی داشت شیطونی می کرد. رفت بالای صندلیش و با شارژز موبایل ور رفتن، بعد از چند لحظه شارژر از دستش افتاد و گفت مامان بیا بده، گفتم کیانا خانوم بیا پایین خودت بردار. دوباره گفت مامان بیا بده، گفتم نه کیانا جونم خودت بیا پایین و شارژر رو بردار. دیدم آروم نشست و یک دفعه دستش رو گرفته به کمرش و می گه آخ کمرم و همین که دید من از خنده مردم خودش هم خندش گرفته و دوباره می گه آخ کمرم. این قدر بوسش کردم و نازش کردم که خودش هم کیف می کرد و بیشتر خودش رو واسه مامانش لوس می کرد. نفس مامانی عزیزم.
25 دی 1391

دستمال نداره مامان بخر

  وروجک مامان کارهایی می کنه که آدم دوست داره بخورش. جعبه دستمال کاغذی رو برداشته و به همه تعارف می کنه و آخرسر هم خودش برداشته، یک نگاه به توی جعبه کرد و دید دستمال ها تموم شده می گه دستمال نداره. بعد یک دفعه رو کرد به مامانی و گفت دستمال نداره، مامان بخر. این قدر بهش خندیدیم و قربون صدقش رفتیم که خودش هم از خنده ریسه رفته بود. تو ناز مامانی وروجک.
24 دی 1391
1