کیاناکیانا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره

کیانا زندگی مامانی و بابایی

اون یکی فریده

  روز جمعه اول شهریور ماه رفتیم خونه عمو صفر و خدا را شکر کیانا این دفعه رابطه اش با خانواده عموش بهتر شده بود. مریم رفته بود خونه دختر داییش و شب ساعت 10 بود که اومد خونشون. کیانا رفته بود توی اتاق خواب و صدا زد فریده، فریده هم رفته توی اتاق و خیلی بامزه گفت: نه ، اون یکی فریده و این جا بود که ما همگی از خنده ترکیدیم و تازه فهمید که اون یکی فریده اسمش مریم است.
3 شهريور 1392

مرغ رو برای مهمون می خواییم

  کیانای ناز سرما خورده و صبح که باباجون کیانا رو برده خونه مامان عصمت، مامانی به بابا گفته که مرغمون تموم شده، از خونتون مرغ بیار تا برای وروجک سوپ درست کنم و عکس العمل کیانا خیلی جالب بوده، حسابی عصبانی شده و به مامانی گفته که مرغ رو برای مهمون می خواییم ما مرغ نداریم و مامانی هم  . آدم دوست داره این جور مواقع بخورش این قندعسل رو. ...
30 مرداد 1392

عاشق منصوره خانومم

  از سرکار اومدم و کیانا پیش بابایی بود و مامان عصمت به همراه منصوره خانم رفته بودند استخر. کیانا جونم خیلی با منصوره خانوم جوره و خیلی دوستش داره، می گم کیانا منصوره خانم رو دوست داری، می گه: عاشقشم، عاشق منصور خانومم. از خنده ریسه رفته بودم و این قدر بغلش کردم و بوسش کردم که جوابهای خیلی بامزه ای می ده. عزیز دلم خیلی دوست دارم.
30 مرداد 1392

از صبح چقدر زنگ می زنی

  صبح زنگ زدم خونه مامانی تا ببینم کیانا جونم حالش چطوره، دوباره بعد یک ساعت زنگ زدم به مامانی گفتم برو خونه ما، هر چی زنگ می زنم اکبر تلفن رو جواب نمی ده احتمالاً خواب مونده و بعد یک ساعتی دوباره دیدم هیچ خبری نیست .  باز به خونه مامانی زنگ زدم که ببینم رفته و چی شده؟ وروجک گوشی رو برداشته و می گه سلام خوبی؟ مامان از صبح چقدر زنگ می زنی؟ و من هم پشت تلفن  ...
29 مرداد 1392

زن عمو کربا خیلی باحال بود

  عمو عبدالعلی و خانواده فردای عیدفطر برای ناها آمدند خونمون و من هم قیمه بادمجان درست کردم و کیانا خدا رو شکر نسبتاً خوب بود و آروم بود. کیانا چون از صبح زود بیدار شده بود حسابی خسته بود و وقتی که عمو اینها خونمون بودند گرفت خوابید و وقتی عصر بیدار شد دید عمو اینها نیستند خیلی ناراحت شد و گریه کرد و گفت کجا رفتند بگو بیان و ما هم با هزار زحمت بالاخره آرومش کردیم. شب نشسته و یک دفعه خیلی بامزه می گه: مامان زن عمو کربا خیلی باحال بود، واقعا از تعجب چشمام دراومده بود و نمی دونستم این حرفها رو از کجا یاد گرفته، هم خندم گرفته بود و خلاصه گفتم: چرا باحال بود، جواب داد: دیدی چه جوری چایی می خورد خیلی باحال بود و من فقط گرفتم بغلم و...
22 مرداد 1392

قهر کردن با عمه زهرا

  روز بیست و یکم ماه رمضان افطار خونه عمو غلام دعوت شدیم و آش نذری هم داشتند. وقتی رفتیم خانه عمو، عمه زهرا هم اونجا بود اما کیانا اصلا سمت عمه زهرا نرفت، عمه برای کیانا لواشک و شکلات گرفته بود، کیانا خیلی راحت لواشک و شکلات رو گرفت اما باز هم عمه اش رو تحویل نگرفت. بعد از اینکه اومدیم خونه هر چی گفتم کیانا جونم چرا بغل عمه نرفتی، گفت دوستش ندارم، اصلا ازش خوشم نمی یاد و خلاصه دو هفته ای ما با این وروجک کلنجار رفتیم که علت چیه؟ طبق معمول جوابی داد که واقعا نمی دونستیم چی بهش بگیم، گفت: دیگه عمه من نیست ، گفته من عمه ملیکام و من هم دوستش ندارم. گفتم: عزیزم عمه می خواد برات جایزه کتاب بخره گفت خیلی دوست داره باشه بهش می گم ...
22 مرداد 1392

اول صبحی گوشیمون خراب شده

  از اداره زنگ زدم خونه تا با گل مامان صحبت کنم. کیانا جونم گوشی رو برداشته و بعد از سلام و احوالپرسی می گه مامان اول صبحی گوشیمون خراب شده و من متعجب که این حرفها رو از کجا یاد گرفته می گم کیانا خانوم گوشی رو بده بابایی و بعد از اینکه با بابایی صحبت کردم می گم شما بهش گفتید که اول صبحی، می گه نه و من خودم موندم که این کلمات رو از کجا یاد گرفته.
9 مرداد 1392

اول صبحی گوشیمون خراب شده

  از اداره زنگ زدم خونه تا با گل مامان صحبت کنم. کیانا جونم گوشی رو برداشته و بعد از سلام و احوالپرسی می گه مامان اول صبحی گوشیمون خراب شده و من متعجب که این حرفها رو از کجا یاد گرفته می گم کیانا خانوم گوشی رو بده بابایی و بعد از اینکه با بابایی صحبت کردم می گم شما بهش گفتید که اول صبحی، می گه نه و من خودم موندم که این کلمات رو از کجا یاد گرفته.
9 مرداد 1392

بابایی که فقط داره می خوره

  صبح شنبه از خواب بیدار شدم و شروع کردم به لباس اتو زدن و بابایی داشت صبحانه می خورد، کیانا خانوم هم از خواب بیدار شد و گفت که بریم بیرون بچرخیم، گفتم به بابایی بگو ببر بیرون بچرخونت من می خوام برم اداره و دیرم می شه، وروجک مدام بابایی رو صدا می زد و می گفت بریم بیرون بچرخیم، بعد یک دفعه رو کرد به من و گفت مامان بریم بیرون گفمتم : عزیزم الان بابایی لباس می پوشه و باهم می رید بیرون، یک دفعه خیلی عصبانی شد و دستش رو خیلی بامزه حرکت داد و گفت: مامان بابایی فقط داره می خوره، این قدر بهش خندیدیم و گفتم عزیزم تو فقط رو از کجا یاد گرفتی، خود قندعسل هم حسابی می خندید و بعد با ذوق و شوق با بابایی جون رفتند بیرون بچرخند. ...
31 تير 1392