کیاناکیانا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره

کیانا زندگی مامانی و بابایی

دلتنگ کیانا

  هر روزی که می یام سرکار انگار تمام قلب و روحم رو می ذارم و میام. این قدر دلم برای کیانا تنگ می شه که تمام فکر و ذکرم پیش دختر نازم است. خدایا چقدر این در حق من لطف کردی که دختر به این زیبایی به من عطا کردی. اصلا باورم نمی شه که کیانا این قدر شیرین شده باشه. از وقتی که می رم خونه تمام لحظاتم رو با دختر گلم می گذرونم و این جز بهترین لحظات زندگی من است. کیانا به وسایل من خیلی حساسه و اصلا اجازه نمی ده که کسی به وسایل من دست بزنه . اگر بابایی گوشی من رو برداره سریع می ره ازش می گیره و با لبخند به من می ده واقعا لذت می برم که این قدر من رو دوست داره. مخصوصا به کیف من خیلی حساسه و اگر حتی مامانی هم برداره می ره با عصبانیت ازش می گیره...
21 شهريور 1391

مامان مانو دد

  دختر نازم کیانا خانوم این روزها که زبون باز کرده خیلی شیرین تر از قبل شده. اصلا باورم نمی شه که این قدر کارهای بامزه انجام بده. روز پنج شنبه از صبح تا شب خونه بودیم و کیانا خانوم خیلی حوصله اش سررفته بود، غروب رفت جلوی چوب لباسی وایستاد و مانتوی من رو کشید و گفت مامان مانو دد یعنی اینکه مامان مانتو بپوش با هم بریم بیرون . این قدر از حوشحالی جیغ کشیدم و بوسیدمش و فقط دوست داشتم بخورمش.
12 شهريور 1391

بله گفتن دختر نازم

  از سرکار رفتم خونه کیانا جونم داشت بازی می کرد و تا من رو دید گفت می می، می می، من هم لباسام رو عوض کردم و دست و صورتم رو شستم تا به دختر نازم می می بدم. بعد مامانی گفت کیانا امروز یاد گرفته که بگه بله. داشت می می می خورد گفتم کیانا دیدم می میش رو درآورد و گفت بله. ای خدا این قدر حال کردم که تمام خستگی روزم دراومد. خدایا شکرت به خاطر فرزند سالم و زیبایی که من عطا کردی.
21 مرداد 1391

مکالمه تلفنی

  روز جمعه بابایی زنگ زد به عمو داوود تا احوالپرسی کنه و از آنجایی که کیانا و عمو داوود خیلی همدیگر رو دوست دارند همین که کیانا گوشی رو گرفت گفت سلام بعد عمو گفت خوبی بابایی گفت بگو مرسی و کیانا جون هم گفت مرسی این قدر ذوق کردیم که داره کم کم مکالمات تلفنی رو یاد می گیره . تو جیگر مامانی.
17 مرداد 1391

پارک

  عصرها که می شه کیانا خانوم گلم حسابی کلافه است و حوصله اش سر می ره . من هم چند روزی می شه که خانوم خانومها رو می برم پارک. به محض اینکه به پارک می رسیم به سرسره می گه بالا بالا. باید ببرمش سوار سرسر کنم و اولش هم اون بالا می شینه و بچه ها رو نگاه می کنه و اصلا خیال نداره که بیاد پایین. بعد از چند دقیقه تازه می یاد پایین و وقتی هم که می خوایم بریم خونه گریه می کنه و می گه بالا ولی دیگه شب شده و باید بریم. خیلی نازنازی .
10 مرداد 1391
1