کیاناکیانا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره

کیانا زندگی مامانی و بابایی

وقتی کیانا دد می ره

  فندق قشنگ مامان وقتی می ره بیرون حسابی اطرافش رو نگاه می کنه. با بابایی رفته بودیم خرید همین که از جلوی سوپری رد شدیم دیدم می گه به ، بعد از چند لحظه از جلوی نونوایی رد شدیم می گه نون، دوباره از جلوی پارک رد شدیم می گه تاب و در آخر هم از جلوی مغازه میوه فروشی که رد شدیم می گه جوجه ( یعنی گوجه) . من و بابایی داشتیم از خنده می مردیم که این قدر با دقت اطرافش رو نگاه می کنه.پ یک روز رفتیم داروخونه سرلاک بخریم نداشت . دفعه دیگه که رفتم بگیرم همین که رسیدیم جلوی داروخونه می گه مامان سلاک (یعنی سرلاک) بعد دوباره خودش می گه نداره . دوست دارم این جور مواقع بخورمش عسلم رو . تو همه زندگی ما هستی عزیزم. ...
20 آذر 1391

بدون عنوان

  به شدت سرماخورده بودم و سه روزی رو توی خونه استراحت می کردم و کیانا خانوم اصلا دوست نداشت که مامانی بخوابه و همین که می دید خوابیدم می گفت مامان پاشو مامان پاشو. خلاصه ما هم مجبور بودیم که بلند شیم تا این خانوم گلم اذیت نشه و فقط توی این سه روز تا تونست می می خورد. یک بار بهش گفتم کیانا می می مامان اوف شده این قدر می خوردی، دیدم می می رو ول کرد و با دست ناز کرد و می گفت نازی نازی و بعدش چند تا بوسش کرد و سرش گذاشت روش تا مثلا می می خوب بشه . این قدر بامزه بود که نگو دیگه دلم نمی یومد که بگم نخور گفتم خوب حالا بخور و اون هم با لذت تمام دوباره خوردن رو شروع می کرد. خیلی بلایی عزیزم. ...
11 آذر 1391

عسک

  جگر گوشم عاشق عکس و عکس گرفتن شده و هر جا که گوشی یا دوربین رو می بینه می گه عسک عسک یعنی اینکه از من عکس بگیر. همین که ازش هم عکس می گیریم می دوه می یاد ببینه عکسش چه جوری شده . گوشی عمه زهراش رو هم برمی داره می گه می خوام عکس بگیرم. وقتی که عکسهای خودش رو می بینه خیلی خوشحال می شه و بهش می گی این کیه می گه منم و لباساش رو هم نشون می ده و می خنده. وروجک خیلی بامزه ای. ...
6 آذر 1391

بدون عنوان

  کیانا خانوم گلم خیلی شیرین زبون شده . هر چی که می گیم تکرار می کنه . امسال عاشورا و تاسوعا رفتیم خمین به همراه عمو داود و احسان و عمه زهرا. از موقعی که حرکت کردیم و تا رسیدیم خونه بی بی و این دو سه روز همش دنبال احسان بود و یک لحظه دوست نداشت از احسان جدا بشه و همین که احسان می خواست بره بیرون سریع دنبالش می رفت و احسان هم باید کیانا رو با خودش می برد . سفر خوبی بود. خدا را شکر که کودک گلم امسال در این ایام عزیز همراهم است و این قدر داره برامون بلبل زبونی می کنه. گل مامان به عمو داود می گه داود و عمو داود از خنده ریسه می ره. به عمو غلام می گه داش غلام و تقریبا تمامی اعضای خانواده رو می شناسه و می دونه اسمشون چیه. بقیه هم از...
6 آذر 1391

گریه گردن

حدود دو ماه پیش یکی از اقوام فوت کرده بود و رفته بودیم ختم. کیانا دیده بود که وقتی مداحی می شه همه گریه می کنه و این قضیه از نگاه تیزبین دختر نازم پنهان نمانده بود. به همراه مامانی رفته بودیم برای ولیمه دایی محمد مامان. وقتی که مولودی خونده شد یک مقدار آخرش حالت غمگینانه بود کیانا داشت شیر می خورد که یک دفعه دیدم داره گریه می کنه . گفتم کیانا جونم مامانی چی شده دیدم وروجک دستش رو برداشت و داره می خنده . تازه فهمیدم که قضیه از چه قراره؟ این قدر خندیدم که خودش هم از خنده غش کرده بود. خیلی بلایی عزیزم. ...
23 آبان 1391
1