عروسی
روز پنج شنبه 29 خرداد عروسی دوست بابایی بود و قرار شد بریم خونه عمه زهرا تا از اونجا حاضر شیم بریم عروسی. دختر ناز نازی از صبح که بیدار شده همش می گفت مامان بریم عروسی دیگه و کلی باهاش صبحت کردم که شب می ریم عروسی. بعدازظهر اول و بعدش و بالاخره عصر که شد من و عمه زهرا شروع کردیم به و کیانا خانوم هم که عاشق آینه و لوازم آرایشه حسابی داشت لذت می برد و بالاخره رفتیم عروسی. اونجا همین که رسیدیم دوست داشت بریم برقصیم و من هم رفتم و پیشش تا جایی که تونست دختر گلم هنرنمایی کرد و یک سری هم با هم و آخرش واقعا خسته شده بود رفتیم س...