کیاناکیانا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره

کیانا زندگی مامانی و بابایی

تولد 4 سالگی

  روز 22 اسفند تولد 4 سالگی کیانای بسیار نازم هستش. امسال تصمیم داشتم یک تولد خیلی خودمونی بگیرم و کیانا خانوم هم از صبح که بیدار شد همش می گفت کی برام تولد می گیری . اولش می خواستم فقط به عمه و زن دایی نسرین بگم و مامان عصمت و دایی علی و دایی حسین اما با توجه به آخر سال و خونه تکونی برنامه عوض شد. روز 22 اسفند قرار بود بریم جشن روز زن صندوق دوستی و با عمه زهرا قرار گذاشتیم که بعدازظهر بریم . عمه دوتا کارگر می خواستند بیان خونش رو تمیز کنند که نیومدند و تصمیم گرفتیم بمونیم خونه عمه زهرا و براش خونه تکونی کنیم . بعدازظهر دایی حسین و زن دایی نسرین هم اومدند و چهارتایی سخت مشغول خونه تکونی برای عمه زهرا ...
22 اسفند 1393

گرفتن گوشی از زن دایی نسرین

  زن دایی نسرین اومده بود خونه مامانی و همه دوره هم نشسته بودیم و کیانا چند دقیقه ای با گوشی زن دایی بازی کرد و بعد هم اس ام اس برای زن دایی اومد و گوشی رو برداشت که ببینه کیه  و  بعد از جواب دادن اس ام اس  صحبت کردن با تلفن گوشی رو گذاشت کنار خودش. کیانا گویا مننتظر بود که زن دایی گوشی رو بهش بده و چند دقیقه ای ساکت بود و ما داشتیم صحبت می کردیم . بعد از چند دقیقه یک دفعه برگشته می گه مامان عصمت گوشیت رو می دی و خودش هم اصلا نمی خندید و خیلی عادی بود ، اول فکر کردیم داره شوخی می کنه اما دوباره خیلی جدی گفت مامانی گوشیت رو می دی و من اونجا بود که فهمیدم گوشی زن دایی رو می خواد اما روش نمی شه بگه. گفتم : ...
10 اسفند 1393

بچه ها توی این سن همین جوریند

  دایی حسین از سرکار برگشته و حسابی با کیانا خانوم گل بازی کرده و حسابی همدیگر     . بعد دایی حسین به کیانا گفته که چرا وقتی مامانت می یاد این قدر اذیت می کنی و خودت رو لوس می کنی و کیانا هم در جواب دایی گفته: بچه ها توی این سن همین جوریند. دایی حسین اول       و بعد       و کیانا هم طبق معمول ...
5 اسفند 1393

آب ریختن پشت سر بابایی

بابا اکبر شب یک سرویس مبلمان برده بودند شهرستان و به همراه همکارش رفته بود و بنابراین شب نیومد خونه. صبح که خواستم برم سرکار کیانا خانوم خواب بود رفتم سریع مامان عصمت را صدا زدم و اومد پیش کیانا و وقتی اومدم سرکار به بابا اکبر زنگ زدم که ببینم کجاست گفت تازه رسیدم خونه و دارم با دختر قشنگم بازی می کنم. بعد از یکی دو ساعت زنگ زدم که بابایی خواب نمونه که کیانا خانوم گوشی رو برداشت و گفت بابایی رفته  و من هم پشت سرش آب ریختم و بابایی هم کلی خوشحال شده. الهی قربون دختر مهربونم بشم من...
4 اسفند 1393

بگو فقط با دخترم می خوام برم

  عصر جمعه به اتفاق زن دایی نسرین رفتیم خرید و کیانا خانوم هم   بودند. ما هم با خیال راحت خرید کردیم و وقتی داشتیم برمی گشتیم موبایلم زنگ خورد و دیدم کیانا داره از پشت تلفن گریه می کنه که کجایی و کلی قربون صدقش رفتم که داریم برمی گردیم. و بعد سریع  اومدیم خونه. وقتی برگشتیم خونه کلی کیانارو بغل کردم  و و بعد کیانا هم حسابی خودش رو برام لوس کرده بود. آخر سر برگشت گفت مامان از این بعد هر وقت کسی گفت بیا با هم برم یرو بگو  من فقط ب دخترم می خوام برم ...
27 دی 1393

بفرمایید قدمتون روی چشم

  روز پنج شنبه خاله بتول و فاطمه و بهار مهمان مامان عصمت بودند و کیانا وقتی که فهیمد قراره بهار بیاد  و همش می گفت مامان بهار اینها چرا نیومدند و بعدازظهر پنج شنبه بالاخره اومدند و ما هم طبق معمول رفتیم خونه مامانی و عصری رفتیم خونه خاله صدیقه که چادر عروس زن دایی نسرین رو بگیریم و از اون طرف هم رفتیم   خرید کردیم. جمعه زن دایی نسرین هم می خواست بیاد خونه مامانی و کیانا هم که عاشق زن داییش هست دوباره با شنیدن این خبر  شادمانی کرد .  یک دونه سی دی شاد برای مراسم جشن گرفته بودیم و نسرین گفت: زن عمو بریم خونتون ببینیم سی دی توی دستگاه شما می خونه که یک دفعه کیانا خانوم توی جواب زند...
27 دی 1393

کیانا و زن دایی نسرین....

  از وقتی دایی حسین و زن دایی نسرین نامزد کردند و کیانا هر موقع که زن دایی رو می بینه سعی می کنه که همه کارهاش رو تقلید کنه و وقتی هم نسرین می یاد خونه مامانی کیانا خانوم تا چند روز حسابی تو نخ کارهای زن دایی هستش و هر موقع که می تونه ادای یکی از اون کارها رو در میاره و انجامش می ده.  هوا خیلی شده و مامان عصمت هم وقتی خیلی هوا سرد می شه یک دونه روزنامه پهن می کنه جلوی در تا کفشها   و چکمه ها رو بذاریم توی خونه چون بیرون بمونه حسابی سرد می شه . با دایی حسین و زن دایی رفتیم حلقه دیدیم و خدارو شکر بعد از کلی گشتن یکی رو انتخاب کردند و بیعانه دادیم و اومدیم خونه تا زن دایی شام بخوره و بعدش دایی بب...
23 دی 1393

نون خریدن

کیانا خانوم همراه مامانی رفتند بیرون که با هم بچرخند. اول رفتند مهد سارا که ببیند چطوری هستش  و کیانا خانوم سارارو ببینه . بعد با هم داشتند برمی گشتند خونه که وقتی نزدیک نونوایی می رسند مامانی گفته کیف پولم رو نیاوردم وگرنه الان یک دونه نون بربری می خریدیم. بعد مامانی می گه یک دفعه دیدم کیانا می گه صبر کن من پول دارم   و خیلی سریع زیپ کوله اش رو باز کرد و از توش یک هزار تومانی درآورد و گفت: این پول رو مامان فاطمه داده که باهاش خوراکی بخرم بیا باهاش نون بخریم  و خودش رفت پول رو داد به آقای نانوا و یک دونه نون گرفت. وقتی عصری از سرکار اومدم مامانی تعریف کرد از خنده ترکیده بودم  و ب...
15 آذر 1393

غصه خوردم

خونه مامانی توی آشپزخونه بودم و کیانا اومد پیشم. بدون مقدمه یک دفعه گفت: مامان جون ، گفتم: جانم، گفت: پارسال که شیمی درمانی می کردی، من این قدر غصه خوردم که نگو، واقعا فکر کردم که اشتباه شنیدم ، گفتم: چی می گی عزیزم، گفت: پارسال که تو شیمی درمانی می کردی من این قدر غصه خوردم. خیلی زود بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم : خدارو شکر دیگه مامان خوب شده و نمی ره شیمی درمانی و دیگه نمی خواد غصه بخوری. بعد که مامان عصمت از بیرون اومد گفتم: کیانا خانوم برای مامانی تعریف کن که چی گفتی ، وقتی برای مامان عصمت تعریف کرد مامانی گریه کرد و گفت: الهی فدای بچم بشم که دیگه خوب شده و نمی ره شیمی درمانی،  الهی فدای کیانای عزیزم بشم و من و کیانارو...
19 آبان 1393