کی بره بشقاب بیاره
یک شب با کیانا خانوم و بابایی داشتیم میوه می خوردیم و گفتم کیانا برو یک دونه بشقاب از توی کابینت بیار دختر گلم و انتظار داشتم که وروجک مامان بره سریع بیاره اما در جواب گفتش که بذار بخوم به هر کی افتاد بره بیاره، من و بابایی و دختر گلی شروع به خوندن این شعر بین سه تامون کرد: 10 ، 20، 30 ، 40 عمه گلی سه قل قلی ، یخ کله بی مخ، در زمان های قدیم شاه تیراندازی می کرد، فرح طناب بازی می کرد، شاه می گفت بسه دیگه، فرح می گفت چند تا دیگههههههههههههه و طوری شمرد که اصلا به خودش نیفته، من و بابایی از خنده روی زمین افتاده بودیم و خلاصه هر باری که این شعر رو می خوند اصلا به خودش نمی افتاد یعنی طوری آخرش رو می گفت که به خودش نیفته و این قدر خندیدیم که اصلا برامون قابل باور نبود این قند عسل این قدر شیطون شده و از این کارها انجام می ده و خلاصه آخرش بابایی مجبور شد که بره بشقاب بیاره.