وروجکها خوابیدند
تاسوعا و عاشورا رفته بودیم خمین و روز تاسوعا همگی نذری مون رو پختیم که خدارو شکر خیلی خوب شده بود و روز عاشورا هم بعد از شرکت در مراسم عزاداری و ناهار به سمت تهران حرکت کردیم.
بابا اکبر که راننده بود و دایی حسین هم که جلو نشسته بود و من و کیانا و احسان و زن دایی هم پشت بودیم.
زن دایی نسرین و احسان خیلی خسته بودند و توی راه خوابیدند و بابایی توی دلیجان نگه داشت که چایی بخوریم و بعد حرکت کنیم که من و کیانا و دایی حسین هم از ماشین پیاده شدیم.
کیانا وقتی از ماشین پیاده شدیم به دایی حسین می گه وروجکها خوابیدند. دایی حسین می گه آره عزیزم خوابیدند و در عین حال هم از حرف کیانا خندش گرفته بود و بعد دوباره بعدش کیانا برگشت گفت : دایی حسین هم وروجک تو خوابیده هم وروجک من.
من و دایی واقعا نمی دونستیم چی بگیم و فقط می خندیدیم. می گم منظورت کیه؟ می گه زن دایی وروجک دایی حسینه و احسان هم وروجک من.
وقتی هم که توی ماشین نشستیم و حرکت کردیم و احسان بیدار شد دست انداخت گردنش و حسابی چند تا ماچش کرد و گفتم: مامانی نباید این کار رو کنی و کیانا هم جواب داد: دوستش دارم عاشقشم و دوباره یک ماچ دیگرش هم کردش که زن دایی گفت: کیانا من و دایی حسین که نامزدیم از این کارها نمی کنیم اما کیانا اصلا دلش نمی یومد که از احسان جدا بشه.
دوباره وسط راه کیانا خیلی خسته بود و خوابید و وقتی بیدار شد رفت توی بغل احسان بهش می گم بیا توی بغل خودم می گه: خیلی خسته ام و دیگه حال ندارم از جام تکون بخورم.
خدایا من با این قندعسل واقعا چکار کنم .