چرا یواش حرف می زنید
طبق قراری که مامان با زن عمو اشرف گذاشت قرار شد شب جمعه بریم و صیغه محرمیت خونده بشه تا دایی حسین و نسرین با هم محرم بشوند.
وقتی که رفتیم و نسرین اومد احوالپرسی کیانای گلم خیلی قشنگ دستش رو آورد جلو و دست داد و گفت سلام زن دایی نسرین .
بعد از اینکه صیغه خونده شد منتظر موندیم تا بابا اکبر اومد و آخر شب برگشتیم خونه.
صبح دایی حسین رفت دنبال نسرین و قرار شد روز جمعه مهمون زن دایی نسرین مهمون مامان عصمت باشند.
من و مامان عصمت داشتیم توی آشپزخونه مقدمات ناهار رو آماده می کردیم و کیانا هم پیش دایی حسین و نسرین نشسته بود.
کیانا هم خیلی دوست داشت که مدام کنار دایی حسین و نسرین باشه و یک دفعه دیدیم که گفت: دایی حسین چرا یواش حرف می زنید؟؟؟ بعد از شنیدن این حرف همگی و بعد و کیانا هم طبق معمول .
بعد از شام هم که دایی حسین می خواست نسرین رو برسونه همراه دایی علی رفتند و کیانا حسابی گریه کرد و گفت دایی حسین نره و خلاصه چون قرار بود توی کوچه عروس بیارند به هوای عروسی ساکتش کردیم و بعد من و کیانا توی حیاط و آخر شب هم عروس اومدش و توی کوچه حسابی بزن و برقص کردند و رفتند.